آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

سالگرد ازدواج مامان و بابا

22 آبان هشتمین سالگرد ازدواج من و بابامهدی بود که از طرف محل کار باباجون، به این مناسبت به بابا مرخصی داده بودند. بعد از خوردن صبحانه ، باباجون گفت بریم بیرون ... اول رفتیم دانشگاه بابا و بعد هم باباجون ما رو به ناهار توی ارم شاندیز دعوت کرد و ما دو نفر هم با کمال میل قبول کردیم.... اونجا مثل همیشه شما کلی انرژی داشتی و از محیط و غذاها لذت بردی و کلی بازی کردی...موقع برگشتن شما با حیوونای مجسمه ای کنار جاده کلی بازی کردی.. ...
23 آبان 1395

رفتن به باغ

آقاجون و مامانی چند روزی هست که بخاطر گلای زعفرون از گناباد اومدن و تقریبا هرروز میرن باغ که بالاخره من و شما هم تصمیم گرفتیم همراهشون بریم. این بود که بساط چای و میوه و خوراکی هامون رو برداشتیم و رفتیم باهشون باغ... توی راه شما کلی ببعی دیدی و هاپو که البته میگی SHEEPS و DOG و کلی ذوق میزدی...توی باغ بخاطر گلا پر از زنبور بود و شما با خودت شعر میخوندی هرکی به گل دست بزنه زنبوره نیشش میزنه... بعدش هم کلا رفتی پیش آقاجون و کنار استخر و آب بازی و خاک بازی ... منم کمک مامانی میکردم و گلا رو جمع میکردیم... بعدشم چای و میوه میخوردیم و میرفتیم بیرون باغ دنبال خونه مورچه ها میگشتیم و مسابقه پرتاب سنگ و بدو بدو و.... ...
18 آبان 1395

سینما ، شهر کتاب و عشق به کتاب محمدصدرا

 محمدصدرا واقعا عاشق کتابه و تقریبا کتاباشو با هیچ چیز عوض نمیکنه...( فکر کنم این قضیه کاملا ژنتیک و ارثیه،هم از طرف بابا و هم از طرف مامان) یه روز که اکران ویژه فیلم سیانور بود و من و باباجون رفتیم برای دیدنش شما با خانواده مامان موندی و بعد از فیلم که ما از سینما اومدیم بیرون و نوبت خانواده آقاجون بود که برن برای دیدن فیلم... ما شما رو تحویل گرفتیم و با ماشین آقاجون رفتیم بگردیم  که تصمیم بر این شد توی این فاصله بریم شهر کتاب... قبل از رفتن داخل شهر کتاب شما خیلی بداخلاق بودی که من مامانی رو میخوام ولی به محض ورود و دیدن کتابا کلا غرغرکردن یادت رفت و همه حواست رفت سمت کتابا... اونجا اسباب بازی ها رو میدیدی و میگفتی من این...
2 آبان 1395
1